زبان خامه ندارد سر بيان فراق


وقتي مي خواهم برايش از كتاب كوچك دعاي روزهاي رمضان بگويم كه سحرگاه يكي از روزهاي خوب 9 سالگي ام برايم خريده بودي، ناخودآگاه اشك از چشمانم سرازير مي شود. سر سجاده نماز نشسته ایم. اولين سحر از رمضان 1430 است و دومين رمضاني كه تنهايمان گذاشته اي. رمضان گذشته به غايت سخت گذشت برما. اشتباه فكر كرده بودم كه شايد امسال به سختي پارسال نباشد.
برايش تعريف مي كنم كه هر سحر برايم دعاي روز را همراه با معني آن مي خواندي، اعراب مي گذاشتي براي بعضي كلمات كه وقتي مي خواهم آن را سر صف مدرسه بخوانم تپق نزنم. احساس خوبي داشتم از اينكه مي توام سليس و روان دعاها را بخوانم. سبز بود آن روزهايمان، سبز ِ سبز.
به ناگاه تمام سحرهاي سال هاي پیش از ذهنم مي گذرد و خاطرات خوبشان آرامم مي كنم. اشك هايم را پاك مي كند  و با هم دعا مي كنيم. گرچه مطمئنيم كه مهمان خوبان هستي و اين ماييم كه محتاج دعاي شماييم...

یادت بخیر ای پدر! کانون عشق بودی و سرمنزل امید

 

مهتابی‌ترین شامگاه...
همین امشب است پدر

اما جای تو خالی‌ست در عطر آب و عطسه‌های انار
جای تو خالی‌ست در گوشه‌ی حیاط خانه صندلی خاطره

پس آن همه پسین پونه نشین را
نی زنی کجاست
تا از گذرگاه ماه و گریه و آهو بگذرد؟
 
پس تو کجایی پدر؟
امشب منم
اولاد خوابگزار بابونه و خیزران
مه هق هق پنهانم
از پشته‌ی یکی شبتاب مرده
به هر هفت آسمان بلند رسیده است
هی آرمیده چشم به راه من
بی تو بادام بنان پروانه پوش
از غروب خوانی تیهو
مست نخواهد شد

دیگر به چنگ بریده نمی‌آید این بغض بی‌قرار
دیگر به شرح سینه نمی‌زند این هفت بند سربه دار 
دیگر به عطر آب نمی‌آید این عطسه‌ی انار
دیگر به خواب شکسته نمی‌آید این ای وای ای ولا

حالا ... پی‌جوی جایی از آن خلوت خسته‌ام
تا غیبت باران‌های بعدی از تو را
پیاله‌ای ... که دریاش مگر
هی آرمیده‌ی‌ هزار خیال خاکستر
دنباله‌ی دلتنگ ترین مویه های مرا
هق هق هزار پاییز تشنه نیز تحمل نخواهد کرد 

مهتابی‌ترین شامگاه...
همین امشب است پدر 

سید علی صالحی


اي پسر عمران!
هرگاه بنده اي مرا بخواند آن چنان به سخن او گوش مي سپارم كه گويي بنده اي جز او ندارم، اما شگفتا كه بنده ام همه را چنان مي خواند كه گويي همه خداي اويند جز من.

همزاد عاشقان جهان

ما عشق را به مدرسه بردیم

در امتداد راهرویی کوتاه

بر پله های سنگی دانشگاه

و میله های سرد و فلزی

                   گل داد و سبز شد

آن روز، روز چندم اردیبهشت

یا چند شنبه بود

              نمی دانم

آن روز هر چه بود

از روزهای آخر پاییز

یا آخر زمستان

           فرقی نمی کند

زیرا ما هر دو در بهار

               ـ در یک بهارـ

                    چشم به دنیا گشوده ایم

ما هر دو

در یک بهار چشم به هم دوخته ایم

                  آن گاه ناگهان متولد شدیم

و نام تازه ای بر خود گذاشتیم

                 فرقی نمی کند

آن فصل

     ـ فصلی که می توان متولد شد ـ

                 حتما باید بهار باشد

و نام تازه ی ما

                دیوانه وار باید باشد

                     فرقی نمی کند

امروز هم ما هرچه بوده ایم ، همانیم

                       ما باز می توانیم

      هر روز ناگهان متولد شویم

                         ما همزاد عاشقان جهانیم..

                                                           زنده یاد قیصرامین پور

من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است.

بالاخره آمدی. خوشحال و سرمست بود. برایم تعریف می کرد، نه می نوشت. شادی اش پیدا بود از پس کلمات. دعا کرده بودیم زیاد. برآورده کردی اش، به بهترین صورت. همانی که برای من آرامش محض بود. حالا برای او. گریسته بودید با هم. به افسوس نبودنت. اما هستی. محسوس، کاملاً. حتی آن شب هم شنیدم صدایت را. حس کردم حضورت را و بوسه ات بر پیشانی ام! دعا کن او و من را...

نوبـهار

نوبهار آمد و هنگام طرب در گلزار
چه بهاری که ز دل‌ها ببرد صبر و قرار

ساقیا خیز که گل رشک رخ حورا شد
بوستان جنت و می کوثر و طوبی‌ست چنار

کار می‌ ساز که بی‌می نتوان رفت به باغ
مست رو سوی چمن تات کند باغ نثار

بلبل شیفته مست است و گل و سرو و سمن
نپسندند که او مست بود ما هشیار

باد نوروز سحرگه چو به بستان بگذشت
گل صد برگ برون رست ز پیرامن خار

چرب‌دستی فلک بین تو که بی‌خامه و رنگ
کرد اطراف چمن را همه پر نقش و نگار

دوستان جمع و ندیمان خوش و دولت باقی
سر تو سبز و دلت شاد و تنت بی‌آزار

انوري ابيوردي

يك عصر باراني

وقتی استاد، خانم روسری سفید خطابت می‌كند ـ يك لحظه فكر مي‌كني كه چرا صبح تصميم گرفتي اين روسري‌ات را سر كني! ـ و جايت را عوض كه بيا ميز اول بنشين، لابد بايد ناراحت شوي! خب راستش كمي ناراحت شدم البته بيشتر شرمنده. آخر كلاس كه سه‌تايي مي‌رويم معذرت‌خواهي كنيم و علت حرف زندن‌مان را ـ كه دلداري دادن به يك دوست بود ‌ـ توضيح دهيم، استاد مي‌خندند و مي‌گويد نمي‌دانستم دكتر هم هستيد.
همه‌ي اين ضايع شدن‌ها مي‌ارزد به خنديدن‌ها و شعر خواندن‌های‌مان موقع پياده‌روي، خيس شدن زير باران بعد از خوردن شيركاكائوي داغ، داشتن ِ يک تقويم اردشير رستمي كه شايد قرار است بعد ازين روزهاي خوب زندگي را نشانت دهد، داشتن ِ يک عالم ِ دوست خوب كه وقتي رازت را به آنها مي‌گويي دل‌هاي‌شان غنج مي‌رود از خوشحالي و ...‌
و آخر سر وقتي باعجله از بچه‌ها خداحافظي مي‌كني كه به خيال خودت سوار بي‌.آر.تي ِ خالي بشوي و بنشيني ولي مجدداً ضايع مي‌شوي هم خوب است! چون باعث مي‌شود اين پست را توي دِرفت موبايلت بنويسي كه لحظه‌هاي خوش يك عصر باراني از يادت نرود، اين‌كه خدا خيلي مهربان هست و هوايت را دارد. يادت بيفتد كه بابا هنوز هم دخترش را دوست دارد و به خواب دوستش مي‌آيد و ابراز خوشحالي مي‌كند از اين‌كه  قرار است ... و به آرزويش رسيده.
خــدايا شكرت!

آسـمـانـي

ذره‌هـای آسـمـان
ریختـه در دسـت مـن
مـن چـرا غمـگیـن شـوم؟
تا تـو هسـتی هـسـت مـن ...

فريبا شش‌بلوكي

مشتي از خروار، كشـف‌المحجـوب


نقاشي: رضا بدرالسما

برخی معتقند کشف‌المحجوب كهن ترين رساله فارسي در عرفان اسلامي است که توسط علي اين عثمان الجلابي الهجويري میان سال‌هاي ۴۸۱ تا ۵۰۰ هجري تأليف شده است. كشف‌المحجوب علاوه بر اشتمال بر شرح بسياري از اصول تصوف و آداب صوفيان، خرقه و خرقه پوشي، ملامت و ملامتيان در گزارش فرقه‌هاي صوفيه و كشف حقايق بعضي از احكام و آداب ديني و آيين‌هاي صوفيان، فصولي دارد كه در نوع خود بي‌سابقه و در ميان منابع اصلي تصوف بي‌مانند است. اين كتاب شامل سه بخش است: بخش نخست، مقدمه مؤلف در سبب علت تأليف كتاب. بخش دوم، دربردارنده اطلاعات كلي در باب تصوف و تراجم احوال صوفيان معروف تا زمان هجويري و بخش سوم كه در حقيقت قسمت اصلي كتاب است و نام كشف‌المحجوب ظاهراَ به مناسبت همين بخش بر كتاب نهاده شده، شامل يازده «كشف» است.

«و رضا بر دو گونه باشد: يكي رضاي خداوند از بنده، و ديگر رضاي بنده از خداوند، تَعالي و تَقَدّس.
اما حقيقت رضاي خداوند ـ‌عَزَّ وَ جَلَّ ـ ارادت ثواب و نعمت و كرامت بنده۱ باشد و حقيقت رضاي بنده اقامت بر فرمان‌هاي وي و گردن نهادن مر احكام وي را.
پس رضاي خداوند ـ تعالي ـ مقدم است بر رضاي بنده؛ كه تا توفيق وي ـ‌جَلَّ جَلالَه ـ نباشد، بنده مر حكم وِرا گردن ننهد و بر مراد وي ـ ‌تعالي و تقدس ـ اقامت نكند؛ از آنكه رضاي بنده مقرون به رضاي خداوند است ـ‌عَزَّ وَ جَلَّ ـ و قيامش بدان است.
و در جمله، استواي۲ دل وي باشد بر دو طرف قضا:‌ اِمّا۳ منع۴، اِمّا عطا۵. و استقامت سِرّش۶ بر نظاره احوال: اِمّا جَلال، و اِمّا جَمال؛ چنان‌كه اگر به منع واقف شود و يا به عطا سابق شود، به نزديك رضاي وي متساوي باشد.‌
و اگر به آتش هيبت و جلال حق بسوزد و يا به نور لطف و جمال وي بفروزد، سوختن و فروختن به نزديك دلش يكسان شود؛ از آنچه وي را شاهد، حق است و آنچه از وي بُوَد وي را همه نيكو بَوُد، اگر به قضاي وي رضا دارد.»

ادامه نوشته

آينده

امروز وقتی داشتم شیشه‌ها رو با روزنامه پاك مي‌كردم ياد سريالي افتادم كه چند سال پيش نشون مي‌داد. سريال جريان مردي بود كه هر روز صبح با روزنامه‌اي مواجه مي‌شد كه يه گربه براش مي‌‌آورد، اون روزنامه خبر از اتفاقات فردا رو مي‌داد؛ بعضي موقعها دوست دارم آينده‌ام رو ببينم... خيلي واضح... خيلي روشن... گرچه  شنيدن بعضي خبرها واقعا ديوونه كننده‌ست....!!!